خرمالوی سیاه
من را دز کانال کمتر غر بزنیم عضو کنید
یکی من رو اد کرده توی کانال تاریخ و فلسفه ی علم و فناوری.
دارم فکر میکنم این روزها کانال چگونه رفتارهای زشت خود را اصلاح کنیم یا مثلا کانال کمتر غر بزنیم و صدالبته کانال شکلات بیشتر به درد من میخورند و طرف اصلا من را نشناخته.
زنان علیه زنان
یکی از آقایان همکار به رحمت خدا رفته است. چندسالی سرطان داشت و گمان میکرد خوب شده است؛ اما خب بیماری دوباره در او خانه کرد و سرانجامش هم خوب نبود. از وقتی آقای همکار فوت کرده اتفاقهای ناخوشایندی گریبانگیر همسرش شده است. مرد در این سالها که بیماری به سراغش آمده نه خانه ای به اسم زنش زده؛ نه وصیتنامهای دارد برای بخشیدن اموال.حتی همین چندماه که بیماری امانش را برید اصلا تصور نکرد که بعدش چه؟زنم چه؟زندگی اش چه؟
مرد دو فرزند دارد. یکی پسر و دیگری دختر؛ هردوبالغ . مادرش هم در قید حیات است.وسط های زندگی هم زن مهریهاش را بخشیده.حالا بیایید شرایط زنی را تصور کنید که شوهرش فوت کرده ؛ هیچ ارثی نمیبرد و ضمنا باید از این به بعد یاد بگیرد که کار کند و خرج خودش و بچههایش را دربیاورد.
دارم فکر میکنم تمام این بیخیالی هایی که از مرد سر زده نه به عمد؛بلکه از سر عادت بوده است....حتما یک گوشه نشسته و به زندگی گل و بلبلشان زل زده وبا خودش فکر کرده بعدها هم همین میماند؛ یادش نمانده که قانونی هست که اموال نه چندان زیاد او را تکه تکه خواهد کرد؛حتی با خودش فکر نکرده آن حرفها که نیمه ی گمشده و این حرف ها راست است؛ چون به وقتش زن نیمه ی گمشدهی هیچ مرد ایرانی ای نیست؛ کم کم ماجرا اینکه ارثی ندارد چون هیچکس مرد متوفی محسوب نمیشود.
دارم فکر می کنم تلخ است که مردها گاهی فراموش می کنند که از بعد دیگری به ماجرا نگاه کنند.فراموش میکنند که باید بعد از مرگشان هم نظام خانواده حفظ شود....این توهم افتاده به جانم که اگر پسر ناخلف بود چه؟ اگر سهمش را برداشت و رفت چه؟
زنی بیوه می ماند و پول نداشته و لابد روح سرگردانی که از آن بالا زل می زند به زنی درمانده و عذاب می کشد و یادش میفتد که بلد نبود ماجرا را مدیریت کند. روحی را تصور می کنم که زل زده به خانواده ی از هم پاشیده اش.دارم فکر میکنم که کاش جامعهمان جوری بود که مهریه نه برای انتقام بلکه برای تداوم یک زندگی پس از مرگ دیگری بود.دارم تصور میکنم کاش مردها واقعا همسرشان را نیمهی دیگر وجودشان میدانستند ؛ با حقوقی کمی برابر.داشتم فکر میکردم چه میشد اگر مادرشوهرها می پذیرفتند که اموال پسرشان اموال عروسشان است....همهچیز یک حلقه است و در این حلقه ی فاسد همگی مقصریم؛مردانی که حاضر نیستند از بعد دیگری به ماجرا نگاه کنند و زنانی که این شیوه ی نگاه را به فرزندان مذکرشان نمیآموزند.
برنج سیاه
یکی از دوستان در اینستاگرام عکس برنج سیاه گذاشته بود و نوشته بود: «چه کسی میاد امتحانش کنیم؟»
نوشتم: «من!»
حرفم جدی بود؛ و او هم جدی گرفت.
جایتان خالی دیشب به خانهاش رفتم و دیدم برنجسیاه وقتی شسته میشود تغییر رنگ میدهد و بادمجانی رنگ میشود.
کمی دیرتر از برنج سفید دم کشید و البته طعم برنج سبوسدار میداد.
سوغات ترکیه بود.هفته قبل همراه با بادمجان خشک شده برایش آورده بودند و او خالصانه لذتش را با دیگران تقسیم کرد.
مرغ را تند درست کرده بود.به سبک مرغهای مکزیکی و نوشیدنی هم موهیتو داشت.
مثل ندیدپدیدها از دیشب صدبار به عکس زل زدهام و فکر میکنم چقدر چیزهای زیادی برای تجربهکردن وجود دارد؛چقدر باید تجربه کنم؛دیدنیها و خوردنی ها و شنیدنیها را.
تاریکی
حالا انگار مقاوم بودن شده است یک نقش برای من.یک نقش که خودم آن را ساختهام؛ که خواسته ام یک جای زمان انکار کنم که زنی هستم شکننده؛ که پیشانیاش پر میشود از چین؛ که قلبش ترک برمي دارد در هر شکست عاطفی . من چنین آدمی هستم، شکننده، خیلی شکننده و تمام این یک سال هیچکسی نمیدانست که هر صبح که از خواب بیدار می شوم گریه میکنم، حتی باورش مسخره است که تمام هفته ی قبل در صبح های استانبول یک فصل گریه کردهام و یک خلایی گلویم را چسبیده.
سه روز قبل تصمیم گرفتم برای خودم اعتراف کنم که چرا حالم بد است و روی شانه ی خودم زدم و گفتم: عذاب وجدان.
من تمام این روزها عذاب وجدان داشتم. تمام این چند فصل؛ تمام ساعت هایش؛ تمام لحظه های رنگی دروغینی که در صفحات مجازی از خودم ساختم. هر صبح از خواب بیدار شدم و های های گریه کردم و هرشب به سقف خیره شدم و منتظر ماندم تا معجزه ای رخ دهد.
یک ماه مانده به مرگ دایی ام و من تمام این روزها دختری را به یاد می آورم که شب پیش از مرگ در پارک قدم می زد و به خودش می گفت باید می رفتی دیدن او؛ که استرس افتاده بود به جانش؛ که هوای عصر گرگ و میش شده بود و او ترجیح داده بود نرود؛ترجیح داده بود بار دیگر از دیدن قهرمان زندگیاش برروی تخت شوکه نشود.
اما چه شده بود؟ فردا ظهر مردی بر تخت نبود؛دختر قصه ی ما تا چهل روز گریه نکرده بود و با خودش گفته بود: مقاوم باش؛شجاع باش؛ در برابر درد مقاوم باش.
اما چه شده بود؟ چه کسی فهمید بود او تمام ماه های بعد در این مطب و آن مطب دنبال دارو می دوید و تمام شب هایش پر بود از توهم بازگشتن کسی.
من تمام این ماه ها سکوت کرده بودم. من در برابر همه سکوت کرده بودم و تمام این روزها و شبها درد بزرگم را انکار کرده بودم.
آدم ها اشکهایشان ته کشید و من نه. آدم ها مرگ را پذیرفتند و من نه.آدمها به زندگی بازگشتند و من نه. هرصبح بالشم خیس می شود و هر عصر بغض گلویم را میگیرد.و همچنان سعی می کنم آدم مقاومی باشم. آدمی که بعد از مرگ رفت و ایستاد توی آشپزخانه و چهل روز آخ نگفت تا بتواند به مهمانان رسیدگی کند. آدم عجیبی که احساسات نداشت و قطره ای اشک نریخت.
می دانید من آدم شکننده ای هستم . و مدام دارم انکارش می کنم. من تمام این یک سال شکستم؛مثل تمام روزهایی که مردی قلبم را شکست ؛ ظلمی قلبم را شکست؛ زنی بدجنس در اداره غرورم را شکست و سعی کردم بگویم باکم نیست؛می جنگم..مثل تمام روزهایی که قلب شکسته ام را آوردم و انداختم روی تخت و نگذاشتم کسی بفهمد.
باید تمامش کنم؟باید بگذارم کسی؛ کسانی بفهمند چقدر بابت بغل نکردن دایی ام حالم بد است و چقدر مثل احمقها منتظرم که برگردد.باید بنویسم که چقدر دلم می خواهد رمان تمام نشود؛ آدم ها هم را بغل کنند. آدم ها به هم بگویند هم را دوست دارندو، نه مقررات عرف ، نه حتی چیزی به نام دین دست و بالشان را نبندد.اگر افتاده بودم روی قبر؛بلند بلند گریه کرده بودم و نهراسیده بودم از اینکه کسی بفهمد چقدر وابسته بوده ام و چقدر عذاب وجدان دارم حتما حالا حالم بهتر بود.حتما صبحهای کمتری گریه می کردم.حتما انتظار در آغوش کشیدن مرا نمیکشت.
پیوست: حوصله ی دوباره خواندن متن را ندارم. غلط غلوط ها و بی ربطیهایش را لطفا خودتان درست کنید.
کاش انیمیشنهای دیزنی درباره ی روابط شرطی بود
رابطههایی هم وجود دارد به اسم رابطههای شرطی:کسی نفهمه، دو ماه با همیم بعد کات، سالی یکبار می تونیم با هم باشیم؛فقط تو خیابون جی می تونیم هم رو ببینیم نه جای دیگه ی شهر!
اینکه این رابطهها بنابر وضعیت عرفی - اجتماعی ما شکل میگیرند یا براساس بیاخلاقی مردان نسبت به زنان؛ اصلا مهم نیست.
البته این بخش ماجرا که رابطههه زیاد منطقی و اروپایی است کمی قشنگ است؛اینکه می پذیریم رابطه و اصولش چیست؛حتی هیجان تجربه ی یک رابطه ی پا در هوا شبیه به فیلمها میتواند قشنگ باشد...
اما همهی اینها را بگذاریم کنار.درد دارد؛درد دارند؛این رابطه ها درد دارند؛وقتی تمام تصویر تو از عشق مردانی است که دست تو را در دست میگیرند،حامیات هستند، برای عشق تو سینهچاک میکنند، برایت آدم می کشند.
دردناک است روابط مخفیانه،روابط شرطی.
گاهی آدم به خودش میگوید کاش در کودکی به جای دیدن انیمیشنهای اخلاقگرای دیزنی که عشق در آنها ابرازکردنی و مقدس است، چیزهای دیگری نشان دختران میدادند.
زنان علیه زنان
کانالی تلگرامی وجود دارد با مدیریت خانمی با نام «سحر جون»؛ این کانال اعضای زیادی دارد که از طریق پیام خصوصی با مدیر گروه در ارتباطند و تجربیات خود را در اختیار سایر همنوعانشان قرار می دهند.این تجربیات با هدف جلب توجه بیشتر مردان به اشتراک گذاشته می شود. به طور مثال چندی پیش وهمزمان با روز مرد زنان گروه کاردستیهایی را که برای همسرانشان ساخته بودند به نمایش گذاشتند. در ابتدا نمونهای از این کاردستی به نمایش درآمد و سپس همنوعان از روی آن صدها طرح وایده ی متنوع ارائه دادند.در این گروه ایدههای نو به اشتراک گذاشته میشوند تا زنان بتوانند از کلیشهها فاصله بگیرند و سنتها را پشت سر بگذارند.
با هم دو نمونه از این تجربیات و ایدهها را میخوانیم:
«ماساژ معجزه میکنه
ماجرای زنی که قبول کرده جنس دوم است
من پسر بیماری را که به دختر شش ساله تجاوز می کند می توانم تحلیل روان شناختی کنم.
من معلم مریضی را که با دانش آموز نه ساله اش رابطه برقرار کرده می توانم مورد مطالعه ی روانی قرار دهم.
من مردانی که در خیابان، زنان را مورد آزار جنسی قرار می دهند و ریشه های جامعه شناختی و روان شناختی ماجرا را می شناسم.
من مردی که همسرش را کتک می زند یا موبایل او را چک می کند یا به او اجازه ی کار نمی دهد یا به او اجازه ی ادامه تحصیل نمی دهد یا... را می شناسم و می دانم رفتارهای غلط او ریشه در چه ساختار اجتماعی دارد
اما
اما
اما
زنی که آرزوی هر زن را داشتن مردی باغیرت می داند کجای دلم بگذارم؟
زنی که حجب و حیا را مهمترین داشته ی یک زن می داند چه کار کنم؟
زنی که به همنوعان خودش توهین می کند و آنها را فقط در صورت اتصال به یک مرد و شوهر کردن و انجام وظیفه ی مادری کامل می داند
زنی که ادعا می کند مالک تن و روح خودش نیست!
زنی که حاضر است به نفع کانون گرم خانواده از مطالبات اولیه ی انسانی خودش گذشت کند!
زنی که قبول کرده جنس دوم است و همنوعانش را به چشم رقیب می بیند...
این زن ساخته ی جامعه ی مردسالار است و از آن مردی که تجاوز می کند به طور بالقوه و بالفعل برای برآورده شدن جامعه ای سالم و برابر و انسانی خطرناک تر...
تقصیر او نیست.
او زاییده ی تربیت غلط و سال ها مردسالاری است. اما اگر تصمیم نگیرد که مطالعه کند، تغییر کند و حقوق انسانی اش را به رسمیت بشناسد آن وقت خودش هم مقصر است.
البته درد فقط در ماجرای زنان و قبول و نهادینه شدن وضعیت های تحمیلی نیست. تمام اقلیت های جنسی، مذهبی، قومی و... باید به این باور برسند که آنها هم یک انسان برابر، آزاد و نرمال هستند. که فقط ممکن است تعدادشان یا قدرت سیاسی، اجتماعی شان از گروه هایی که نرمال شمرده می شوند کمتر باشد.
پس اگر مثل دیگران فکر نمی کنید، اگر مثل دیگران احساس نمی کنید نگران نباشید. خودتان را همرنگ جماعت نکنید. بلکه برای خواسته های انسانی خودتان بجنگید.
هیچ تمایل فکری، روحی، جنسی و... تا وقتی به حقوق دیگران تجاوز نکند و مصداق تجاوز و آزار و... نباشد ایرادی ندارد.
پس خودمان را فراتر از پیش فرض ها و... عریان کنیم. خودمان را سانسور نکنیم. و جرات نمایش دادن خود واقعیمان را داشته باشیم.
اگر من و تو شروع کنیم این جامعه اصلاح خواهد شد. قول می دهم...
دکتر سید مهدی موسوی
زیر پوست شهر
یک خرابه روبروی خانهمان است. سالهاست خرابهاست، از همان موقع که ساختمان ما تنها ساختمان محله بود تا الان که دیگر نه سرخحصار دیده میشود و نه لویزان.یک زمانی خرابه فضای وحشتناک ما بود؛ آن موقع که مریم هنوز فارسی حرف نمیزد و ما ترکی نمیفهمیدیم؛ همان موقع که مسعود زن و بچه نداشت و آتوسا از میان دستانم پخش زمین نشده بود و سرنوشت شومش روی زندگی همه مان سایه نینداخته بود.
حالا سالها گذشته است و دورتادور خرابه پر شده از ساختمان؛ اما همیشه در آلونک آن آدم هایی زندگی کردهاند که نه ثروت اقتصادی داشتند و نه ثروت فرهنگی ؛ آنها دچار فقر فراوانی بوده اند وانگار قرار است زندگی همینطور ادامه داشته باشد.
چطور با اطمینان مینویسم؟ بابت فحشهایی که آدم های خرابه به هم داده اند و میدهند و تمام اینسالها تمامی نداشته. ساکنان عوض شدهاند وادبیات فحش دست از سر خرابه برنداشته.
ماجرای جدید زندگی من گره میخورد به همین خرابه. به پسری جوان که همیشه بلند بلند تلفنی حرف می زند و تمام حرفهایش به فرو کردن پایین تنه اش بر دهان کسی میرسد.
همین هفتهی گذشته داشتم مجددا همین فحش و تهدید را میشنیدم.سر زنی داد میزد و سه بار با این جمله مشعوفش کرد و درنهایت ادامه داد تو اصلا مادری؟تو اصلا میدونی دخترت کراک می زد؟خوب کردم؛ خوب کردم؛ زنم بود؛ زنا کرد سپردمش دست پزشک و بردمش بالای دار؛حالام میگم گه خوردم که بخشیدمش؛ میفهمی؟می فهمی فلان خانوم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با این بخش ماجرا که مردی زنش را بسپرد دست قانون بهخاطر زنا سعی میکنم مشکل نداشته باشم؛ اما مگر می شود مردی به مادر زن خودش( درواقع مادر خود) فحش پایینتنه بدهد و بعد از عدالت اسلامی و اخلاق صحبت کند؟
این روزها زیاد میترسم؛بعد از تجاوز آقای ناظم به پسربچه ها؛بعد از تجاوز آقا معلم به ندا و بعد از اینکه معلمی شاگردانش را مجبور کرده هم را بزنند خیلی میترسم....و یک هفته است هرصبح زل میزنم به خرابه و با خودم فکر می کنم وقتی توپ ما میافتاد انجا و مسعود میرفت کوچه ی پشتی چرا انقدر دیر میآمد؟
شب های زیادی است که بالش را می گذارم روی گوشم و با خودم فکر می کنم کاش لااقل فحش جدیدی یاد بگیرد.شاید اصلا باید بروم بزنم روی شانه اش و بگویم : هی !جوون!من چند فحش دیگر بلدم؛ ساکنان قبلی اینجا به هم می گفتند؛ آن سالهای دور.
اگر همشهریها یاری کنند
به نظرم رسیدن به نمایشگاه کتاب دشوار نبود اگر با دودوتا چهار تا می فهمیدیم که نمایشگاه های بین المللی گاهی بیرون از شهرها هستند و باید کمی هم سختی کشید، یا مثلا سعی می کردیم مراعات حال هم را بکنیم در مترو و فرهنگ هل دادن دست از سر زندگیمان بر می داشت.
به نظرم نمایشگاه امسال می توانست بهتر باشد اگر کودکان و نوجوانان مظلوم نبودند و کتابهایشان در چادرها نمایش داده نمیشد و سالن داشتند ؛ یا مثلا شهرآفتاب یک ماه زودتر افتتاح شده بود یا مثلا نوتلابار نمی زدند آن بغل و آدم یاد سالهای دور نمایشگاه چمران و سیبزمینیها نمیافتاد.
به نظرم نمایشگاه می توانست شوک آور باشد از زشتی و بی نظمی و کوچکی، اما نمایشگاه کتاب امسال بزرگ است ، جادار است، امسال حواسشان بوده که چقدر موکتهای نو مهم اند. برایشان مهم بوده که یک سطح مسطح نباشد همه چیز. حواسشان بوده به دهها راه خروج و ورود به سالنها و بعد گل و باغچه وحوض تا کمی معماری ایرانی شود و هوا خنکتر. که بشود یک جاهایی ولو شد و کیسهها را گذاشت زمین یا مثلا چه خوب بود که مامورهایی وجود داشتند برای اطلاع رسانی.چه کسی فکرش را می کرد که گمان کنی چقدر شگفت انگیز و از معدود مواقعی باشد که فکر کنی سال های بعد همه چیز بهتر می شود ؛ نه بدتر. که دل ببندی که خدا کند موکت ها را نو نگه دارند که سال بعد مچاله نشود زیر پاهایت.
داشتم با خودم فکر می کردم چه خوب که کتاب ها جا پیدا کرده اند. که بی جا نیستند.زل زده بودم به نویی ساختمان و تمیزی اش . به دستشویی هایی که سر و سامان داده شده اند؛حتی به خودپردازها که اینگوشه و آن گوشه بودند و حتی میزهای اطلاعات که خانم های مهربان پاسخگویم بودند و با خودم فکر کردم مبادا بابت تازگی ماجراست؟ نکند سال بعد بداخلاق شوند راهنماها یا خودپردازها کار نکنند؟
نمی دانم این وهم عجیب از کجا به سراغم آمد؛ از آنجا که همیشه امیدی داشته ام و به ناامیدی تبدیل شده؟که کمی شد؛وقتی رسیدم به غرفههای کودک و چادرهای برزنتی و مظلوم ماندن دوباره ی این بخش....و باز انتظار ساخته شدن ساختمان هایی در شهرآفتاب برای نجات از گرما و باد وبوران ناشرهای کودک...........
راستش خیلی گشتم تا به عنوان یک روزنامه نگار غر بزنم و بنویسم...نه که نبود؛ چیزهای کوچک بود. از آن جنسی که همیشه در ایران هست، بوده اصلا، انگار خواهد بود....اما خب زیاد نبود، فقط اگر آدم ها، کتابخوانها ، آنهایی که انقدر زیاد به این نمایشگاه دور می آیند و آدم را شگفت زده میکنند همدیگر را در مترو هل ندهند دنیا میتواند جای بهتری شود.اگر آقای مدیر که نمیدانم مدیر نمایشگاه است یا مدیر شهر آفتاب یا آقای قالیباف تهویههای بخش کودک را هم ردیف کنند و تمام نمایشگاههای ایران بودجه ای برای موکت های نو بگذارند عالی است.مگر ازدو روز دنیا چه میخواهیم جز اینکه هموطنان وسط راه نایستند ناگهان، نه در مترو، نه در نمایشگاه، نه در خیابان؟
روان شناسی کودکان خاص عطیه میرزاامیری atiyee.blog.ir
32 به اضافه ی 16 ساعت از ترم یک امسال تا همین امروز،کارورزی رفته ام.در مراکز مختلف.از مدرسه های استثنائی گرفته تا کلینیک های شیک ِ شمال شهر.از مراکز بهزیستی تا کلینک های شنواییِ مخصوص کودکان ناشنوا...بچه های مختلفی را دیدم.کودکان عادی یی که تنها مشکل شان این بود که غلط املایی هایی داشتند و مادرهاشان نگران بودند این اتفاق ریشه دار باشد و در آینده مشکل زا شود.کودکان اوتیسمی که از شدت هایپر سِنسِتیو(فرا حسی) بودن شان در استخرهای توپ حالشان بد میشد،جیغ میزدند و گریه میکردند.بچه های ناشنوا و کم شنوایی که لبخند از لب شان نمی افتاد.کودکان عقب مانده ی ذهنی یی که خود زنی میکردند،خشم حرف اول رفتارشان بود،مشکلات خانوادگی و کمبود محبت قوز بالای قوز شده بود برایشان.پسرکی که از شدت خود زنی پوست بدن و صورتش پر از خون مردگی بود.بچه های سندرم داونی که مهربانی شان بی وقفه بود و خوراکی هایشان را با من سهیم میشدند و آنقدر مرا می بوسیدند که از شدت محبت شان چشمانم اشکی میشد.از بیش فعالان کتک خوردم و از درد پهلو به خودم پیچیدم و....سی و دو به اضافه ی شانزده ساعت از مهر تا به امروز کنار این بچه ها بودم.چهار سال کارشناسی و تا الان تقریبن یکسالِ کارشناسی ارشد در موردشان خوانده ام.امتحان آسیب های روانی کودکان پاس کرده ام.مشکلات بچه های اوتیسم و بیش فعال و غیره را خوانده ام.ناراحتی ها و بهداشت روانی ِ خانواده هایشان را خواندم.روزهایی که سرکلاس گریه کردم.شب هایی که از ناتوانی هایشان تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم...ژنتیک ِ کروموزومی شان را خواندم و تنها چیزی که به آن رسیدم این بود که عجز...انسان،تمام انسان با همه ی دبدبه و کبکه اش،با تمام غرور و ابهت و اشرف مخلوقات بودنش،با تمام ادعای همه چیز و همه کاره کردنش،ناتوان ترین عنصر و موجود دنیاست...در طول تمام خوانش ها و دیدن هایم از این نوع بچه ها فهمیدم آدم های سالم با تمام خوشحالی شان بابت سلامت روح و روان شان،نا سالم ترین احساسات و روح ها را دارند.بچه های سندرم داون بابت مهربانی های خالص شان،معروف ند.خالص محبت میکنند.منتظر نمی مانند محبت ببینند.توقع ندارند.خودشان برای مهربانی پا پیش میگذارند...کودکان اوتیسم هرچقدر هم ساکت باشند،هرچقدر هم که رابطه برقرار نکنند با این همه کسی را هم آزرده نمیکنند.بچه های عقب مانده ای که هرچقدر خودشان را آزار بدهند و پوست دست و صورتشان را بکنند،اما چند بار تا به حال دلی را شکانده اند؟چند بار تا به حال زخمی به دل کسی زدند؟...بیایید رک تر باشیم...ما بیماریم(از لحاظ روح و روان و ذهن)یا آنها؟؟؟
از وبلاگ تلخ همچون چای سرد
عطیه میرزا امیری
اولینبار که برتر شدیم...
گفت:دارم رو خودم کار میکنم که بعضی واژهها رو به کار نبرم؛مثل حیوونی؛ آخی؛طفلکی،ایییی جان.
گفتم: من هم باید رو خودم کار کنم؛رگههای نژادپرستی دارم بهشدت....
و به این فکر کردم که چه کسی اولینبار جملات عربهای وحشی اومدن ایران رو تسخیر کردن،آمریکاییهای کافر فلانکار رو کردن را به کار برد.
انگار از همان کودکی بود که در خیلی از ما رگههای نژادپرستانه شکل گرفت.هوم؟
بعدها،خیلی دیر میفهمی که رگههایی از نژادپرستی در تو وجود دارد، خیلی دیر.
ندانستن...
یک هفته مانده تا آغاز دههی چهارم زندگی دارم به این فکر میکنم خب که چی؟
و این خب که چی گفتن شامل این مطالب است که آیا درست زندگی کردهام یا نه؟ آیا میتوانم بابت اینکه
شبیه دیگران زندگی خطی نداشتهام و صدالبته صدماتش را تحمل کردهام خوشحال باشم یا نه؟اصلا توانستهام تغییری در زندگی خودم و دیگران ایجاد کنم یا نه؟
جواب هایی که به خودم میدهم ضد و نقیضاند.دیرگان کمابیش دلداریام میدهند و میگویند: حالا صبر کن چهل سالت بشه حالت رو میپرسم!
دارم به خودم دلداری میدهم که همه این سوالها را از خودشان میپرسند، همه و بهتر است انقدر زانوی غم بغل نگیرم.
نمی دانم.
موقت
نظرات وبلاگ برای مدتی باز است.
میشود دو نوع با این مساله برخورد کرد. اول مخالفت یا موافقت خود را با یک مطلب نوشت.دوم شروع کرد به تجزیه و تحلیل روانی نویسندهی این وبلاگ.اگر تصمیمی برای درج کامنت از نوع دوم دارید پیش از آن از خودتان بپرسید آیا روانشناس یا جامعهشناس هستید یا خیر؟ و اگر معتقدید نویسنده ی وبلاگ مشکلات حاد روانی دارد آیا خودتان زیر سوال نمیروید که وقتتان را با خواندن مطالب چنین شخصی هدر میدهید؟
از سوی دیگر من در این وبلاگ نظراتم را مینویسم و شما نیز بهعنوان مخاطب نظر خود را بیان میکنید؛ لذا به کامنتها پاسخی داده نمیشود.همچنین به کامنتهای متفرقه مبنی بر پیدا کردن شغل و حل و فصل مسائل عاشقانه.و من هم چون شما روانشناس و جامعه شناس نیستم خب :)
می دانم این متن یککم (شاید هم زیاد) بداخلاقانه است؛مرا ببخشید.
وقتی پسرها حوانمرگ میشوند...
ما در محلهی عجیب غریبی زندگی می کنیم.البته اصولا مردم غرب تهران از ما شرقی ها متنفرند و معتقدند شرق تهران شبیه شهرستان است(شهرستانی در سال ۹۵ همچنان یک فحش است).چندروز قبل یکی از همکاران آقا میگفت شما شرقیها لهجه هم دارید؛من با تعجب به او نگاه و سکوت کردم.
عجیبی محله ی ما دقیقا شبیه عجیبی شهر شیراز است. محله ی ما تکه تکه است؛یک بخشش خوب است و یک بخش آن بد.یک بخش ثروتمند و یک بخش فقیر. شمال خیابان ما جزو بالای شهر است. شرق ما تهرانپارس است و آنورتر خاک سفید.اما غرب ما؛ حد فاصل رسیدن به پاسداران باشکوه و مجیدیه جایی وجود دارد به اسم شمیران نو که جزو محله های بد محسوب می شود و گفته می شود آدم هایی با سطح فرهنگ و وضعیت اقتصادی ضعیف در آن زندگی میکنند.این بخش های ماجرا به من ربطی ندارد و رد و تاییدش با من نیست.میخواهم به نکته ی پررنگی که در این خیابان و محله دیده میشود اشاره کنم. هروقت پسرجوانی در این محله میمیرد دسته ی عزاداری و زنجیرزنی به راه میفتد. امروز هم از همان روزها بود.دوباند بزرگ گذاشته بودند روی وانت و دو جوان راه افتاده بودند توی خیابانهای ضدونقیض این محله و فریاد میزدند دسته ی زنجیرزنی برای فلانی از ساعت فلان برپاست.اغلب جوانان این محل یا از روی موتور پرت میشوند یا به دلیل مصرف مواد یا خودکشی میمیرند و میزان تلفات جانی دختر و پسر برابر است. در تاکسی بودم که چشمم به وانت افتاد و صداها را شنیدم.
دلم برای دخترهای جوان سوخت. آنها که میمیرند هیچ دستهای راه نمیافتد. هیچکسی عزادار نیست؛ چیزی از روی کره ی زمین حذف نشده انگار.اما هر پسری که میمیرد؛هر پسری که زنده است دو برابر؛ چه بسا پنج برابر ارزش دارد....
غمگینانه نیست؟
سختترین کار دنیا
یکبار در زندگیام تحمل خیانت را تجربه کردم. ۲۲ ساله بودم و نادان و خب همان لحظه احساس کردم که انتخاب نادرستی داشته ام و اشکال از من بوده.سالها از آن زمان گدشته و هربار که بعد از أن با مردی دچار مشکل شدهام درباره ی حقوق مدنیام بوده.
اما امشب دختر دردمندی بودم. نمی دانستم چطور می توانم به دوستم دلداری بدهم . چطور به دوستم توضیح بدهم خب مردها خیانت می کنند و چرا ما خیانت نکنیم؟ که اصلا مگر این دلداری با ذات انسانی ما زنان جور است؟امشب احساس میکردم نمی دانم باید چه کار کنم و مدام از خودم میپرسیدم چطور در زمانی دور توانسته ام این بحران را سپری کنم؟
امشب نمیتوانستم دوستم را توجیه کنم. نمی توانستم برای اشکهای دوستم راهحلی پیدا کنم. نمیتوانستم برای او توجیهی پیدا کنم که مردها زنی را دوست دارندها، اما می توانند با صدنفر هم باشند....
نمیتوانستم بگویم دل بکن از او. نمیتوانستم بگویم گریه نکن؛ نمی توانستم بگویم خیانت او نشان از زشتی تو ندارد. حتی نمی توانستم جلوی نفرت او را از تمام مردهای کره ی زمین بگیرم.همینطور نشسته بودم و تنها راه حلام در آغوش کشیدنش بود.اینکه بگذارم گریه کند. و اینکه فکر کنم چطور آن بحران را سپری کردم و حالا هیچ چیزی یادم نیست.
دارم فکر میکنم چیزی بزرگتر از تحمل خیانت هم وجود دارد، اینکه بخواهی به کسی توضیح بدهی همهی مردها( یا تمام زنها ) شبیه هم نیستند. عجب کار سختی است.
دنیای دیوانهی دیوانه
امروز مسیری را باید میرفتم و آنقدر دیر شده بود که مجبور به گرفتن دربست شدم.تصور کنید مسیری به اندازه ی چهارراه ولیعصر تا میدان فردوسی.
راننده ی بدجنس قصه ی ما گفت:پونزده!
گفتم: باشه.
کمی که از میدان فردوسی رد شدیم متوجه شدم مثلا باید می پیچیدیم سمت توپخانه.به راننده گفتم: اشتباه شد. میشه دور بزنید؟
راننده گفت: بله.اما ده تومن به کرایه ت اضافه میشه.تازه شم تو گفتی میدون فردوسی، ما الان صدمتر هم جلوتر اومدیم.
احمقانه است که دلم می خواهد باشگاهی باشد به اسم مشتزنی و یک کیسه بوکس هم آن وسط باشد؟
موقت ۲
چند روز قبل یکی از خوانندههای وبلاگ که اتفاقا آقا هم هست از من پرسید چرا نظرات وبلاگ را باز نمیگذارم؟
ایشان از مخالفان سرسخت مطالب من هم هستند اتفاقا.خب من گمان کردم بعد از چندسال چنین کاری کنم.در پست قبل هم دوستانه خواهش کردم که مطالبی دربارهی هر پست گذاشته شود. صدهاهزار بار خدا را شکر که من را قضاوت کردید، روان و اعصاب و تجربیات و دیدگاه دینی و اینکه آیا مردی در زندگی من بوده است یا نه را هم به چالش کشیدید( و البته معتقدید که اصلا خودتان کسی را قضاوت نمیکنیدها!!!!!!!)و تک و توک نقد مطلب گذاشته شد.
حالا همهاش به کنار. خواستم بگویم لطفا با هم دوست باشید و حداقل دعوا نکنید با هم.چرا دعوا؟ دوستان....دوست باشین .
با تشکر
پیوست:
من و دوربین و مستشار به دلیل کامنت اول!:)
وقتی پسرها جوانمرگ میشوند...
ما در محلهی عجیب غریبی زندگی می کنیم.البته اصولا مردم غرب تهران از ما شرقی ها متنفرند و معتقدند شرق تهران شبیه شهرستان است(شهرستانی در سال ۹۵ همچنان یک فحش است).چندروز قبل یکی از همکاران آقا میگفت شما شرقیها لهجه هم دارید؛من با تعجب به او نگاه و سکوت کردم.
عجیبی محله ی ما دقیقا شبیه عجیبی شهر شیراز است. محله ی ما تکه تکه است؛یک بخشش خوب است و یک بخش آن بد.یک بخش ثروتمند و یک بخش فقیر. شمال خیابان ما جزو بالای شهر است. شرق ما تهرانپارس است و آنورتر خاک سفید.اما غرب ما؛ حد فاصل رسیدن به پاسداران باشکوه و مجیدیه جایی وجود دارد به اسم شمیران نو که جزو محله های بد محسوب می شود و گفته می شود آدم هایی با سطح فرهنگ و وضعیت اقتصادی ضعیف در آن زندگی میکنند.این بخش های ماجرا به من ربطی ندارد و رد و تاییدش با من نیست.میخواهم به نکته ی پررنگی که در این خیابان و محله دیده میشود اشاره کنم. هروقت پسرجوانی در این محله میمیرد دسته ی عزاداری و زنجیرزنی به راه میفتد. امروز هم از همان روزها بود.دوباند بزرگ گذاشته بودند روی وانت و دو جوان راه افتاده بودند توی خیابانهای ضدونقیض این محله و فریاد میزدند دسته ی زنجیرزنی برای فلانی از ساعت فلان برپاست.اغلب جوانان این محل یا از روی موتور پرت میشوند یا به دلیل مصرف مواد یا خودکشی میمیرند و میزان تلفات جانی دختر و پسر برابر است. در تاکسی بودم که چشمم به وانت افتاد و صداها را شنیدم.
دلم برای دخترهای جوان سوخت. آنها که میمیرند هیچ دستهای راه نمیافتد. هیچکسی عزادار نیست؛ چیزی از روی کره ی زمین حذف نشده انگار.اما هر پسری که میمیرد؛هر پسری که زنده است دو برابر؛ چه بسا پنج برابر ارزش دارد....
غمگینانه نیست؟
۲۷ ساعت مانده....
بعد از چندماه حال بد امشب نشستم و با خودم دهه ی سوم زندگیام را مرور کردم.
از خودم پرسیدم کارهایی را که میخواستم انجام دادم؟جوایش بله بود.
از خودم پرسیدم به مردهایی که دوستشان داشتم گفتم که دوستشان دارم؟ جوابش بله بود.
سفرهایی که می خواستم بروم را رفتم؟ جواب مثبت بود.
از خودم پرسیدم توانستم روزهایی که پخش زمین بودم بلند شوم و بایستم؟توانستم دنبالم حق و حقوقم بدوم؟ جوابش مثبت بود.
بعد از خودم پرسیدم برای رسیدن به همه ی اینها بهای سنگینی داده ام یا نه؟ جواب باز هم بله بود.
امشببه طرز عجیبی احساس می کنم حالم به بدی ششماه گذشته نیست.شبیه به یک معجزه حالم خوب است.
از استرسهای دههی چهارم
قرار است سورپرایزم کنند و برایم تولد بگیرند؛بعد تک تک مسیج می دهند که چی بپوشیم؟ فلانی که تو گروهه کیه؟هی میگویم مطالب گروهتان را که نباید اینجا بگویید؛مثلا سورپرایز است. مکالماتشان را هم فوروارد میکنند؛بلا استثنا همگی!چنین دوستان سورپرایزکننده ای دارم :)
نوری که دل را روشن میکند
شازده ی کوچک امروزی!
آدم نوستالوژی بازی هستم. با اینحال معتقدم که اگر در گذشتهات بمانی یا لحظههای خوش زندگیات تنها در گذشته باشند؛ که اگر برای آینده ات رویا نچینی؛ آن هم رویاهای شگفتانگیز یا نتوانی به رویاهای گذشتهات برسی درواقع زنده نیستی. به همین دلیل تجربه کردن شده است جزو زندگیام؛طعمهای جدید، راههای جدید، همنشینهای جدید خوشحالم میکنند. گاهی شده است بر موکتهای نکبت بار و تار عنکبوت بستهی یک مهمانسرا بخوابم و البته تجربهکردن نشستن در رستوران های گران هم که خواسته ی هرکسی است.
این مقدمه را چیدم که بگویم انیمیشن «شازده کوچولو» را دوست دارم. اگرچه خیلیها دوستش ندارند و دوست دارند شازده کوچولو در همان قالب میماند و داستانی جدید پیدا نمیکرد.دارم فکر میکنم شاید مخالف باشید، شاید تم یا حتی فیلمنامه را دوست نداشته باشید اما خب قطعا نمی توانید انکار کنید که در دنیایی که بچهها کتاب نمی خوانند حداقل ارزش این انیمیشن تحریک حس کنجکاوی بچه هاست که بدانند شازدهکوچولو کیست.اگر یک انیمیشن کمک کند که بچه های ما که اصلا شبیه ما نیستند و شادیهای سطحی و دردهای خندهدار دارند یک ساعت کتاب بخوانند؛ آن هم کتابی که به رویاپردازی و انسان دوستی آنها کمک میکند باید گفت عجب انیمیشن موفقی؛ حتی اگر شخصیت اصلی داستان نوستالوژی سالهای عمرمان را بزند نابود کند؛ که در واقع چنین نیست.در آخر فیلم پرنس کوچک ما همانی می شود که بود...همان کودک معصوم عاشق بر اخترک کوچک و عجیبش.
حتما مواجههی ما با یک انیمیشن جدید، با یک ساختارشکنی و امروزی شدن شازده کوچولو کمی عجیب است. اما تا کی باید از پیشآمدها ترسید؟
پیوست: خوب است که در ماه مبارک رمضان به جای نشستن و اشک ریختن پای برنامهی ماه عسل افطار تا سحرمان را با انیمیشن پر کنیم؛ اگر برنامهای برای راز و نیاز نداریم و میخواهیم ساعات مفرحی داشته باشیم پای تلویزیون فقط!
در ستایش سیسالگی
سی سالگی سن شگفتانگیزی است. در شگفتیاش همین بس که ناگهان در جایی از این شهر بزرگ در روزی که تصورش را نکردهای و هیچ برنامه ای برایش نداشتهای مردی را میبینی که چهارسال به او عشق ورزیده ای و چهارسال بعدش را با تنفر از او سپری کرده ای و در همین تنفر بزرگ هر لحظه فکر کردهای که چقدر دوست داری زمان به عقب برگردد و تو در خیال خام عشق غوطهور شوی و نفهمی که باید کوله را برداشت و رفت.
امروز در اولین روز از سی سالگیام چنین اتفاق شگفت انگیزی افتاد. زنی بودم که ایستاده بودم روبروی مردی که عاشقش بودم، برایش گریه کرده بودم، بعدها به انتقام فکر کرده بودم، بعدتر خاطراتش را گفته بودم،بعدتر فکر کرده بودم اگر بمیرد چه؟ بعدها دوباره از او متنفر شده بودم و بعدتر او را ناگهان وسط اصفهان دیده بودم....صدایم کرده بود و من به سمت جایی دور دویده بودم تا نگذارم صدایم را بشنود...امروز درحالیکه در جایی غیر منتظره مردی را دیدم که نباید میدیدم زل زدم به چشمهایش و سلام کردم و حالش را پرسیدم.
سیسالگی شگفت انگیز است.
در میان هدیههایت مدادها بدرخشند
چند روز پیش در اینستاگرام عکس یک عالم مداد را گذاشتم و نوشتم: کاش پول داشتم.
دیشب وقتی یکی یادش بود که جزییات برای من در زندگیام مهماند و هوشمندانه به جزییات زندگی ام توجه کرده بود به این فکر کردم خوشبختی همینچیزهای کوچک اما بزرگند.
ممنون هما جانم
سی وان!
اولین باری که توانستم مشاورها را ببخشم دوره ی دانشگاه بود، بیست ساله بودم و در اول راه.پیش از آن در دوره ی راهنمایی و بلوغ دردی به سراغم آمده بود و بهخاطرش رفتم در دفتر مشاوره را زدم.خب آن موقع دختر تنهایی بودم که با خواهرش ده سال اختلاف سن و با دوستانش اختلاف طبقاتی زیاد داشت. هیچوقت فکر نمیکردم وقتی پا به مدرسه ی نمونه مردمی بگذارم با جمع کثیری از ثروتمندان روبرو و یک جاهایی از اینکه هیچ نقطه ی مشترکی با آنها ندارم شوکه شوم.همین بود که تنها راه سر زدن به مشاور بود؛ اینکه برایش بگویم وقتی اضطراب به سراغم می آید دل درد بدی میگیرم. مشاور چه کرد؟ درست مثل حرف دیگران که می گفتند مشاورهای مدرسه شبیه به کشیشهای کاتولیک صرفا می خواهند حس فضولیشان را ارضا کنند زنگ زد به مامان و بابا؛ بعد هم که میدانید بدلیل مطرح کردن برخی مسایل خانه در دفتر مشاوره چه بلایی سرم آمد؟
بعدها در دانشگاهمان استادی داشتم دوستداشتنی و قابل اعتماد:خانم رفعتی. او برای مدتی مشاور من بود و احساسم نسبت به مشاورها و البته کشیشها را برگرداند.
میگویند آدمها همانی می مانند که در سی سالگی هستند. بنابر این حالا دارم تفاتهای زیادی را با ده سال قبل فکر میکنم و قطعا به دلایل احمقانهای که بهخاطرش می رفتم مشاوره میخندم؛ سرکشیهای احمقانه، دردهای خنده دار، عشقهای خنده دارتر و چالش عوض کردن دنیا.
چرا امروز ناگهان یاد چنین چیزی افتادم؟ نیمساعت قبل از دفتر مشاورهای که در بیستسالگی میٰرفتم زنگ زدند و تولدم را تبریک گفتند.
میگویم که خانم رفعتی با همه ی مشاورهای دنیا فرق داشت.
دردهای قاعدگی...
اولین باری که رد خون را در لباس زیرمان دیدیم،بدون شک تمامی مان وحشت کردیم.بعد آمدند در گوش مان گفتند این یک راز است و هیچ مردی نباید از آن بو ببرد.دردهای یواشکی ِزیادی کشیدیم.دردهایی از ناحیه ی کمر تا زیر شکم.حالت تهوع از شدت درد.در فصل سرما عرق کردیم.فوبیای رد خون بر پشت فرم های مدرسه داشتیم...آن هایی که مذهبی بودند ماه رمضان ها در خانه باید ادای روزه دارها را در می آوردند.سه بار سکته میکردیم تا برویم داروخانه و از اقای پشت پیشخوان نوار بهداشتی بخواهیم...به شخصه امتحان های زیادی را سر همین درد ماهیانه،خراب کردم.اردوهای زیادی را کنسل کردم.کلاس های مهمی را غایب کردم...وسط جنگل های شمال از درد به خود پیچیدم و صدایم در نیامد.پایم را گذاشته بودم مشهد و به دلیل همین قاعدگیِ لعنتی توی هتل مانده بودم.دریای کیش را دیده بودم و تنها ساق پایم را داخلش برده بودم.دبیرستانی که بودم اگر وسط زنگ یکدفعه دردم میگرفت باید با آژانس به خانه برمیگشتم.شب هایی که از درد و عرق از خواب جا میپریدم و آنقدر آن شب طولانی بود که حتی از گریه هم خوابم نمیبرد...تمام این ها به کنار.اگر یک روز بعد از یک ماه این درد دیرتر به سراغمان بیاید وحشت به جانمان می افتد.سونوگرافی باید برویم.پله ها را نباید بالا و پایین برویم.باید پسته و موز بخوریم.ولی در این بین تنها چیزی که دردش بیشتر از درد جسم است،درد روان ماست.دردی که باید تمام این دردها را مخفی کرد.که مبادا برادر و پدرت بفهمند تو درد میکشی.که مبادا استاد دانشگاه بفهمد تو از درد به خود میپیچی.که یکدفعه اگر توی خیابان از شدت ضعف به زمین بخوری نباید بگویی پریود هستم...سال آخر مقطع کارشناسی که بودم به سیم آخر زدم.یک روز وسط امتحان که درد امانم را بریده بود و به زور جواب ها را مینوشتم،پایین برگه ام ضمیمه کردم:استاد شما از درد پریود چیزی نمیدانید و حق دارید به برگه ی پر از جفنگ من نمره ندهی!...دردهایم را در خانه بروز دادم.جیغ میکشیدم و از عمد می آمدم وسط سالن و از درد به خود میپیچیدم.سحرهای ماه رمضان بیدار نشدم و اعلام کردم من یک هفته مرخصی دارم و در ازایش درد میکشم و خون میبینم.یک هفته در ماه نفرت مان را نسبت به تمام مردهای اطرافم،اعلام میکردم...اما هیچ چیز این وسط تغییر نکرد.نه مردها درک شان افزایش یافت و نه از دردهای من کم شد...چیزی که میخواهم بگویم این است که 28 می روز بهداشت قاعدگی،چیزی فراتر از بهداشت جسمی ست.بهداشت روحی و ساپورت روانی زن ها در طی این شش روز،یک هفته،ده روز و...مهم ترین مسئله ای ست که یک زن به آن احتیاج دارد.حالا که جامعه ی ما یک تاریخ شمسی به این روز اختصاص نمیدهد و ما دست به گریبان تاریخ و مناسبت میلادی این روز میشویم لطفا کمی هوای زن ها را داشته باشید.لااقل در ماه شش روزش را...
عطیه میرزاامیری
شراب شیراز
تمام این دور روز در بستر بودم. به دروغ گفته بودم سرما خوردهام. به دروغ گفته بودم تب دارم. به دروغ گفته بودم هوای آلوده است. اما تمام اینها نبود و بود. مامان قرص سرماخوردگی را پیشنهاد کرده بود؛ من چای و نبات به خودم بسته بودم.
مامان به مسکن روی میزم نگاه کرده بود و من یادم آمده بود دو سه روزی است بطور اتفاقی روی میز است. من خوابیده بودم و مامان پرسیده بود حالم چطور است و چه شده است؟
من گفته بودم هیچ و دروغ گفته بودم.
در طول ۲۴ ساعت عشق را باخته بودم و به دست آورده بودم و بعد طاقتش را نداشتم. این چیزها که گفتن نداشت. من در رختخواب افتاده بودم.من دختر احمقی بودم که در برابر عشق زانو زده بودم. و اینها گفتن نداشت. به دروغ گفته بودم خستگی کار است و خوب دروغ گفته بودم. به دروغ گفته بودم چیزی نیست و البته چیزی بود.
صبح گفته بودم می دانی؟ می دانی؟ من به عشق احتیاج دارم.
خندیده بود لابدـ نمی دانم که؛ داشتیم مسیج بازی می کردیم- گفته بود: فکر می کنی بتوانی عاشق خوبی باشی؟
وقتی میان تمام شکستهای این سال ها؛ وقتی میان تمام عشقهای به ثمر نرسیده؛ وقتی میان این همه رد عشق و بی عشقی این سه ماه نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چقدر عشق برایم مانده است برای سال های آتی؛ وقتی زل زده بودم به پای مسافران مترو و سرم را خم کرده بودم روی گوشی ام؛ نوشته بودم: می دانی هرکسی به عشق احتیاج دارد. من هم یکی....
گفته بود: خودت فکر میکنی آدم عاشق پیشهای هستی؟ می تونی عاشق شی؟
و من چه می دانستم قرار است عشق به سراغم بیاید. چه می دانستم عشق درمی زند و صدایم می کند. چه میدانستم. عشق آمد؛ در زد و من تمام درهای بسته ی تمام این سالها را باز کردم. پرده ها را کنار زدم؛ پنجرهها را باز کردم و به نشانه ی سرخی اش اولین گیلاس های سرخ و شیرین امسال را خوردم.عشق آمد و دست انداخت گردنم و با من رقصید و من زنی بودم سرخ پوش...لباسهای سیاه را درآورده بودم؛کفش های پاشنه دار به پا کرده بودم و تمام خیابانهای زشت شهرم پاریس شده بودند. دور تا دور برج ایفل رقصیده بودم آن طور که مادیلیانی مست دور مجسمهها می چرخید. با لباس سرخ رقصیده بودم و انگار دخترکی بیست ساله شده باشم. دخترکی که برای اولین بار شما را تو صدا زده باشد. که هر صبح به انتظار ورود همکار اتاق بغلی نشسته باشد و در ساعت هشت و ربع قلبش آرام گرفته باشد.
تمام این دوروز در رختخواب بودم و گفته بودم تب دارم. بدنم درد می کرد و خواب بودم. گفته بودم سختی کار است لابد و نگفته بودم درد عشق است. باید می گفتم؟
باید تعریف می کردم که یک صبح که تمام عشق را از دست داده بودم ؛ که در میانه ی راه مترو ایستاده بود در مترویی که شاتله لهآل و کادیکوی نبود ایستاده بود میان یک تونل و چراغهایش خاموش شده بود و من دیگر ترسی از نرسیدن نداشتم.باید اینها را می گفتم اما لابد هیچکس نمی دانست وقتی می گویم همه ی ما به عشق احتیاج داریم یعنی چه.
تمام روزهای قبلش عشق را باخته بودم. تمام سالهای قبلش. پنجره ها نصفه نیمه باز شده و بعد بسته شده بودند و من در یک روز معمولی کارمندی بودم که فقط گمان می کرد سالیان سال است به عشق احتیاج دارد.
عشق ناگهان در زد؛ سرم را که از پنجره بیرون بردم عشقی بود قدیمی؛ عشقی بود دست نیافته؛ عشقی بود که دیگر از آمدنش نا امید شده بودم.
درهای اداره را باز کردم؛ تمام طبقات را پایین رفتم و در دل خیابانهای تهران لباس سرخ رنگی پوشیدم و رقصیدم و گمان کردم وقتش رسیده است؛ وقت راه دادن عشق به زندگی است....موهایم را شانه زدم و گمان کردم چقدر موهای کوتاه را دوست دارم؛ چقدر می توانم زن باشم...تور سفید بر سر انداختم و لباس سرخم را به تمام مردم شهر نشان دادم. لابد من را با انگشت نشان دادند و گفتند ببین؛ این همان دیوانه ای است که روزها کنار خیابان با یک گل سرخ ایستاده در انتظار عشق.....
بعد عشق آمد. ایستاد روبرویم.دست انداخت میان موهایم.مرا سوار متروی زیبای شهر کرد و مرا در تمام این شهر بزرگ چرخاند.تمام طول راه در تمام ایستگاه ها والس رقصیدیم با هم...و من راز بزرگی را به او گفتم؛ گفتم که سالهاست در انتظارش بوده ام.....قلبم سرخ شد؛ زبانم به خاطر گیلاسها سرخ شد؛ لبهای او سرخ شد؛ آبها شراب شدند و سرخ شدند و بعد من را در بر گرفت؛ شبیه به ابری که دور قطره ی آب را گرفته؛ شبیه به مادری که بچهاش را کامل در دست و پای خود پنهان می کند.
شب بود که به خانه رسیدم.شب بود که به رختخواب افتادم. صبح بود که دختری بودم تب کرده و دوست داشتم کتاب بخوانم .و به چمدانی زل زده بودم که سالهاست بسته ام.
میانه ی راه؛ میانه ی راه که بعد از سالها کسی را دوست داشتم؛که خودم را در آغوشش انداخته بودم و گفته بودم من را با خودت ببر؛ که گذاشته بودم تمام آدم ها ببینند که بالاخره درها را به روی عشق باز کردهام لحظه ای سی سالگی به سروقتم آمد.از میان آغوشش نگاهم به چمدانی افتاد که در گوشه ی خانه است برای رفتن.نگاهم به دختران بیست ساله ای افتاد که پا به پای ما در آغوش عشق می رقصند و عشق محکم به آنها چسبیده است؛ جوان شدم؛ بیست ساله شدم و دستانی را به یاد آوردم که روزی شل شدند ؛ که از میانشان سر خوردم. باز سر چرخاندم به سمت اتاقکم؛ از رقصیدن دست کشیدم و گفتم باید بروم.
دو روز تمام در بستر بودم. به چمدانی که در آخر کمد است نگاه کردم و بعد به رختخواب افتادم و به دروغ گفتم سرما به سراغم آمده است.پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم و به عشق فکر کردم؛ به سراغم آمد و ولش کردم. چه کسی این چیزها را می فهمد؟ عشق به سراغت بیاید؛ درها را برایش باز کنی؛ با او برقصی و بعد چمدان را برداری و بگویی من باید بروم چون کارهای مهمتری دارم؟
هیچ کس این چیزها را نمی فهمید؛ هیچ کس نمی فهمید وقتی از دستان عشق لیز خورده باشی هرچقدر هم که دنبال عشق بگردی وقتی در آغوشش کشیدی دیگر آن دختر بیست ساله نیستی؛ یک دختر سی ساله ای که حالا می خواهد برود.
تب کردم؛ بیمار شدم و هیچ کس این را نفهمید.
چهارده خرداد94
پریود تابو نیست
۲۸ می روز جهانی بهداشت قاعدگی نام گرفته است. قاعدگی یکی از مهمترین مراحل رشد در دختران است. در فرهنگ شرقی برخورد با قاعدگی همچون سایر پدیدههای تنانه توام با شرم و سکوت است. باید و نبایدهای زیادی دراینباره به دختران القا میشود که بسیاری از آنها صرفا ایجاد محدودیتهای بیاساس بدون هرگونه پایه علمی است. هنوز در بسیاری از خانوادهها دختری که در دوران قاعدگی است ناپاک دانسته میشود و از انجام برخی کارها منع میشود و این منع دلیلی بر نقصان او دانسته میشود. هنوز خرید نوار بهداشتی خجالتآور است و در کیسه مشکی پنهانی به دست مشتری داده میشود. هنوز دختران زیادی در ایام قاعدگی بهخاطر نبود سرویس بهداشتی تمیز و مناسب در مدارس از حضور در مدرسه باز میمانند. از طرفی صحبت کردن درباره قاعدگی تابو است. به همین دلیل آگاهیبخشی و زدودن باورهای نادرست سنتی که ریشهای عمیق در فرهنگ ما پیدا کردهاند کاری دشوار است. ویدیوی زیر درباره تجربه موفقی که در بخشی از هند برای تابوزدایی از قاعدگی و آگاهیبخشی در اینباره انجام شده، است. اگرچه این تجربه برای ایران نیست اما به دلیل شباهتهای فرهنگی میتواند ایده خوبی برای افراد خلاق باشد که سعی در پیادهسازی بومی در ایران و برای دختران ایرانی کنند. همچنین یادآوری برای همه، به خصوص پدر و مادرها که پریود تابو نیست، در اینباره با دختران خود صحبت کنید و آنها را برای شروع این مرحله از زندگیشان آماده کنید.
اندوه برای جزییات...
نشسته بودم و ربع ساعت زل زده بودم به عکسش. دست میکشیدم به بازوهای مردانه اش و دلم می خواست بپیچند دورم.کمی بعدتر عکس را گذاشتم دورتر و زل زدم به چشمهایش و ناگهان فکر کردم دلم دقیقا برای چه چیز او تنگ شده؟جوابش عجیب بود. دلم برای چینهای پشت چشمش تنگ شده بود. از آن همه خاطره، از آن جسمانیت دلم خواسته بود چینهای پشت چشمش را باز هم ببینم.حتی دست بکشم رویشان و سعی کنم بازشان کنم؛ درست شبیه به بچگی که دست میکشی بر اخم و سعی میکنی بازش کنی و گمان میکنی این دستهای توست که نجات دهنده است.
آدم دلش برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ خال روی صورت، خال رو دست، جای واکسن روی بازو، فلان جای کله ی طرف که کچل بوده،چین و چروک پشت چشم دایی :(
همه ی ما خواص ها!
اگر از خودمان و جامعه فاصله بگیریم دو منظره میبینیم؛ افرادی که همیشه پیش متخصصهای خوب پزشکی میروند ؛ آجیل خوب میگیرند، از فلان پاساژ که خوب است خرید میکنند و همیشه راه حلهایی برای بهبود کیفیت زندگی دارند.در همین آرایشگاه داغون محله ی داغون ما کافی است ببینند که ته موهایت سوخته ؛ هم خود آرایشگر ؛ هم حاضران پیشنهاد بهترین مارکهای شامپو و دارو را میدهند که از بهترین جای تهران هم میخرند!
حالا کمی بیایید دورتر؛ با فاصله ی بیشتر کلی زباله را روی زمین میبینیم. کلی فحش که در هوا میچرخند، کلی دزدی ، کلی آشغال سیگار که پرت میشوند روی زمین؛ قتل های ناموسی و پاپوشدوزی برای همکار .
همیشه از خودم میپسرم درحالی که ما برای زندگی دیگران برنامههای با کیفیت داریم پس این عبور و مرورهای وحشتناک ترافیکی، زبالهها، بی فرهنگیها از کجا می آیند. همه ی ما خودمان را جزو خواص میدانیم؛ پس عوام جامعه ی ما چه کسانیاند؟
گاهی اگر بپذیریم خود ما جزو عوام هستیم شاید بتوانیم جامعه و محیطزیست بهتری را تصور کنیم.
حالا چرا این ها را مینویسم؟ خب شاید شما هم تجربه ی رفتن به عروسیهایی را داشته باشید که دی جی خانم دارند. خود من عروسی یکی از دوستان محجبه و مذهبیام با چنین شخصی روبرو شدم. از آنجا که در سالن مردانه خبری از موسیقی نبود، خانم دی جی در محفل زنانه حضور به هم رسانده بود.زن زیبارو و شیکپوشی بود و صددل میشد عاشقش شد.
خب دو شب قبل اتفاقی مشابه در شهر قم رخ داده.زنی در سالن زنانه خوانده است و همان شب نه تنها سالن تعطیل شده بلکه مدیر سالن و شاید همان خانم( از دستگیری او مطمئن نیستم) به کلانتری رفتهاند تا مدتی آب خنک بخورند.
به نظرتان چه کسی به ماموران قانون چنین چیزی را گزارش داده است؟فیلم محترمی که یک خانم از دی جی عزیز گرفته و همان شب پخش کرده در تلگرام.
در نگاهی منصفانه میدانیم که فرد خاطی از روی نادانی این حرکت را زده، به نظرش جالب آمده و خب چه کار کنم؟ فیلم بگیرم و پخش کنم.اینکه آیا خانم دی جی باحجاب است یا نه ؟ یا برایش مهم بوده یا نیست که صدایش پخش شود یک سوی ماجراست، اجازهای که ما به خودمان میدهیم که به حریم خصوصی دیگران قدم بگذاریم یک سوی ماجرا.به نظرتان همان فردی که فیلم را منتشر کرده اگر مورد چنین اهانتی قرار میگرفت چه واکنشی داشت؟ آیا زمین و آسمان را به هم نمیدوخت؟ آیا از آبرویش در شهر قم نمینوشت؟ایا در مورد حقوق انسانی اش حرف نمی زد؟
میدانید ما ایرانیها آبرومندیم؛ اما آبرومندی فقط برای خودمان است. دختری را در آغوش کسی ببینیم عکس میگیریم و منتشر میکنیم.فیلم سکس دیگران را دست به دست میکنیم اما مثلا درمورد دزدها رحم و مروت نشان می دهیم که حتما کار نداشته اند.ما ایرانیها عجیبیم؛ از دین حرف میزنیم و فراموش میکنیم که خدا ستارالعیوب است و چرا ما باید خبرچین باشیم؟ همیشه زندگی خصوصی دیگران برای تک تک ما جالب است؛ اما بعضی هایمان افسارمان را می کشیم و بعضیهایمان نه.
می دانید اینکه ما از خوانندگی کسی فیلم بگیریم و دست به دست کنیم و توجیهمان این باشد که خب او که بیحجاب و بی دین است شبیه به مثال مردانه ای است که می گویند زن خود را بپوشاند تا مرد نگاه نکند؛ همانقدر بی منطق؛ همان قدر بی رحمانه.
قطعا زنی که فیلم را گرفته ومنتشر کرده نمی دانسته کار بدی میکند...قطعا کسانی که فیلم ها را دست به دست و تلگرام به تلگرام میکنند نمیدانند کار بدی میکنند.قطعا هیچ کدام از ما به محیطزیست صدمه نمیزنیم و دیگران میزنند. قطعا دیگران بیدین اند و ما با دین. قطعا همه ی ما خواص هستیم؛ نه عوام.
می آيید کمی با فاصله از خودمان فاصله بگیریم و به کارهای بدی که ناخواسته انجام میدهیم فکر کنیم؟
بخش بزرگی از من درد میکند
بخش بزرگی از من درد میکند.بخش بزرگی که حجم ندارد، جرم ندارد، ماده نیست، گاز و جامد نیست.من است؛ همان من که سعی می کردند لابلای کاغذها کتاب دینی یادم بدهند، همان « من » که روح است، شخصی است.همان هویت شاید، همان بخش که کسی نمی فهمدش. درد میکند، خیلی زیاد درد میکند. باید بگذارمش و بروم بس که خوب نمیشود.بگذارمش سر راه، شاید کسی بیاید،بغلش کند، و برای تنهایی اش دل بسوزاند.
فصل رشد آدم های عجیب...
چندوقتی است که در شبکه ی اینستاگرام عکس های برهنه ای از یک دختر منتشر میشود. دختر خود را منصوب به امیر تتلو و دوست دختر قبلی او میداند و ادعا میکند که بنابر توافقی بین او و این خواننده قرار شده تا وی عکس های برهنه ی خود را منتشر کند تا این خواننده بار دیگر او را دوست داشته باشد. ماجرا از بالا تنه ی این دختر و قولی که به دوست پسر قبلی خود داده بود شروع شد و قرار است در روزهای عادی ما شاهد پایین تنه ی این دختر جوان نیز در شبکههای مجازی باشیم.
فارغ از اینکه آیا این رابطه حقیقت دارد یا نه یا شدت بیماری روانی این دختر تا چه حد است؛مساله ای وجود دارد قابل توجه و تامل .این حجم از دختران و پسرانی که این روزها دور ما را گرفته اند و بی عقیده و بی خط مشی اند -و البته درخواست عقیده از آنان به معنای نگاه وباور مذهبی نیست- زاییده ی چه چیزی اند؟ ایا همهچیز را میشود به شرایط اقتصادی و سیاسی گره زد ؟ که اگر شرایط بدی برای ایران وجود داشت سالهای پنجاه و شصت بود که بی حجابی نیز عادی بود و کابارهها مشغول به کار و روسپیگری هم یک شغل رسمی ؛ که اگر شرایط بدی وجود داشت زمان جنگ بود و تحریمها و کشتهها و شلوارها یک شکل دانش آموزان فقیر و غنی که با وصله و پینه تعمیر میشد.تمام کودکان آن دوران رشد کردند؛ برخی مهندس و دکتر و افتخارآفرین شدند: برخی روحانی و محقق دینی شدند؛ برخی دین را کنار گذاشتند و لاییک شدند، برخی در باور و عدم بارو دین و نفرت یا علاقه به جنگ دست و پا زدند اما همگی شرایط روانی یک جامعه ی نرمال را داشتند.بعضی به پارتی های خود ادامه دادند؛ حتی عده ای عقاید کمونیستی خود را حفظ کردند اما هیچکدام از هم گسیخته نشدند. حالا این روزها شاهد پسران و دخترانی هستیم که نمی دانند جوراب سفیذ ممنوع یعنی چه؟ نمیدانند ابرو برداشتن و اخراج شدن یعنی چه؟ نمی دانند مرد است و اسلحه اش یعنی چه؟ نمیدانند سبیل گرو گذاشتن یعنی چه؟در رفاه و شادمانی و در شرایطی زندگی می کنند که زیاد هم به آنها بد نمیگذرد و کنار حمام عمومی نمی ایستند؛تا کلاس سوم دبستان نمره ای نمیگیرند و اگر نشد بروند دانشگاه سراسری راه دیگری پیش رویشان هست؛ اما آنها از هم گسیخته اند؛ عکس لخت خود را منتشر میکنند و عکس بعدیشان سفره ی حضرت ابولفضل است و دعا برای برگشت عشقشان....راستی چه اتفاقی افتاد؟ راستی....راستی....پدرها ومادرها نقشی ندارند؟ همه چیز فشار سیاسی است؛ که اگر بود چرا همگی داریم در کنار هم زندگی میکنیم؛مذهبی و لاییک، بسیجی و چپی و مثل تمام دنیا مشکلاتی با هم داریم اما اگزجره نیستیم. راستی کسی می داند چرا اینقدر آدم های عجیب دور و بر ما رشد کرده اند؟اگر یکی تحقیق دانشگاهی داشت؛ اگر فهمید چرا؛ می شود به من هم بگوید؟
پازل موفقیت
به جای خواندن کتاب ها و مجلات موفقیت چند تا از آدم های به نظر خودم موفق اطرافم را شناسایی کردم و فهرستی از ویژگی های شخصیتی که احتمالا در موفقیتشان موثر بوده تهیه کردم. آدم هایی که به واسطه دوستی های چند ساله آن قدر می شناختمشان که بدانم نه هوش فوق العاده ای دارند و نه موقعیتی خاص. فهرست شامل ویژگی های مشترکی بود مثل معاشرت با آدم های موفق و باانگیزه، توانایی بزرگ آرزو کردن، داشتن تصویری روشن از اهداف و آرزوها و عشق به آن ها. عشقی که باعث می شود لحظه ای از آرزوهایشان چشم برندارند تا نگاهی تردیدآمیز به توانایی هایشان بیندازند و یا چشم بگردانند و ببینند در مقایسه با رقیبان کجا ایستادند. عشقی که باعث می شود برای آرزوهایشان هزینه بدهند. این هزینه می تواند دست کشیدن از لذت ها و آرزوهای کوچک تری باشد که آدم های ناموفق را به خود مشغول کرده.
مدت ها بود حس می کردم فهرستم کامل نیست و پازل موفقیتم یک تکه ی گم شده دارد. این آدم ها بی شک یک ویژگی دیگه هم داشتند که آن ها را از آدم های ناموفقی که مدعی تمام ویژگی های این فهرست ناتمام بودند متمایز می کرد. تا این که بالاخره کشفش کردم. آن ها حسود نبودند. حتی ذره ای!
از وبلاگ : کوچ
آدرس : aybaknevesht. blog .ir
زنان علیه زنان
نشستم توی ماشین، پسری سیزده چهارده ساله آمد و نشست بغل دستم. ساک کوچکی در بغل داشت و معلوم بود از ورزش برمیگردد. آن طرف یک خانم میانسال خسته نشست و فوری خوابید. من بودم و پاهای پسر که ۱۸۰ درجه باز شدند و چسبیدند به من .پسر کوچک بود و لاغر اما پاهایی که ۱۸۰ درجه باز شوند تکلیفشان معلوم است.
بعد از چهارپتج دقیقه که دیگر نزدیک بود ۱۸۰ درجه بیشتر هم شود صدایش کردم: پسرم میشه جمع بشینی؟
ناگهان یاد سه چهارسال قبل افتادم. توی مدرسه ای در شهری دور پسری نشسته بود روی پله و به همین میزان ۱۸۰ درجه پاهایش را باز کرده بود. قد بلندی داشت و هیکلی بود؛ سال سوم هنرستان درس میخواند و من با او مصاحبه کرده بودم؛ حالا وقت این بود که از او عکاسی شود؛ عکاس بیخیال و بی قید بود و برایش مهم نبود که پاهای پسر بسته است یا نه. حالا زاویه ی دوربین و عکس را داشته باشید که مرد نشسته روبروی پاهای پسر و پسر چند سانت بالاتر از اوست.
خبرنگاری شغل سختی است. رفتم و به عکاس گفتم: آقا میشه به این پسره بگین درست بشینه؟
عکاس گفت: یعنی چی؟
دیدم فایده ندارد. رفتم و به پسره گفتم: پسرم میشه درست بشینی؟
گفت: یعنی چی؟
گفتم: لطفا پاهاتو ببند؟
گفت: یعنی چطوری؟
اینکه من به او بفهمانم بستن پاها یعنی چه کار حضرت فیل بود.اما او بالاخره درست نشست.
پای پسر سیزده ساله که به پایم خورد؛ دو سوال ذهنم را مشغول کرد. مادر این بچه چرا به او یاد نداده درست بنشیند و چرا به او یاد نداده که دیگران هم سهمی در زندگی دارند؟
راستی چند درصد مردانی که در تاکسی گشاد مینشینند قصد دارند اصابت جسمی ایجاد کنند؟ اگر تعدادشان هم زیاد باشد نکند برای این باشد که یک روز آموخته اند جای بیشتر برای آنهاست؟راستی چه کسی این را به آنها یاد داده جز مادرهایشان؟
در مدح کوچکترین رقاص کلاس
۱.یکی از لذتهای این روزها نگاه کردن به دخترک چهارسالهای است که با مادرش به کلاس رقص می آید.از آینه به او زل می زنم که با چه جدیتی همراه ما می رقصد و صدالبته که همه ی حرکات را اشتباه می رود.
برعکس بقیهی بچههایی که به کلاسمان می آیند خستگیناپذیر است.غرغر نمیکند و زبان دارد هفت متر. روز اولی که من را دید آمد و زل زد توی چشمهایم و گفت: شما جدیدی؟
گفتم: نه .من صبحها میام. اما خب بعضی وقتهام عصر میام.
ادامه داد: ما خیلی وقتها خودمونیم.تنهاییم. عصرها خیلی کم میان؛ اما صبح ها شلوغه.یه بار با مامانم اومدم.
گفتم: اره صبح شلوغه.
گفت : تازه چندنفر هم بهم خندیدند.
گفتم: چرا؟
گفت: خب چون می ر قصم. نمی دونم چرا!
همانجا او این تلنگر را به من زد که خب این بچه می رقصد و نباید به او خندید یا قربان صدقهاش رفت.
دورتادور سالن زومبا پر از آينه است و خب من به عنوان پیشکسوت! جلو و هم ردیف با مربی میایستم و از توی آینه میتوانم همه را ببینم. همان روز وقتی مربی آمد؛ دخترک خیلی جدی دستمال عربیاش را بست دور کمرش و البته مادرش شش دور آن را دور کمر او چرخاند تا اندازهاش شود؛ بعد آمد و تا آخر رقصید.روزهای بعد خیلی جدی از توی آینه زل زدم به بچههای دیگر همباشگاهیها که اخمکنان می نشینند آن ته و نزدیک نمی آیند و علاقه ای هم به رقصیدن ندارند؛ اما دخترک داستان ما همچنان میرقصد و ناامید هم نمیشود.تا امروز....
۲. از توی آینه زل زدم و دیدم رسما جزو گروه است و دیگر بچهای که با مادرش تمرین می کند نیست؛تا آخر میرقصد و حتی بطری آب هم برای خودش دارد.خب تا اینجا همه چی عادی بود....
اما یک اتفاق کافی است که شما هم همین حالا؛همراه من عاشقش شوید.امروز برای خودش زیرانداز هم آورده بود.همراه بقیه آن را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به دراز نشست زدن؛ از توی آینه زل زدم به او و به سختی لبهایم را سفت فشار دادم روی هم که مبادا خنده بیفتد بر صورتم.بعد کرال پا هم زد.
۳.دوست داشتهاید کسی را سفت بغل کنید و به او بگویید عاشقش هستید و نشود؟که راه را بر شما بسته باشد؟ که خط قرمزی بزرگ دور خودش کشیده باشد؟ هوف، حتما می دانید چقدر سخت است مردی را دوست داشتن و نگفتن؛ بچهی رقاصی را دوست داشتن و بغل نکردن.